بعضیها همیشه یکجور هستند و حس درونیشان، هرگز نمود بیرونی ندارد. وقتی خوشحال میشوند، نمیخندند.
وقتی غمگین میشوند، گریه نمیکنند.
وقتی عاشق میشوند، ابراز نمیکنند. وقتی عزیزی را از دست میدهند، سوگواری نمیکنند.
وقتی اتفاق تازهای را تجربه میکنند، چشمهایشان برق نمیزند. چهرهشان یک هیچی بیتغییر است ولی درونشان آدمهایی در حال بالا و پایین پریدناند و فریاد میزنند لعنتی چیزی بگو، حرفی بزن.
دیگران فکر میکنند این آدمها نسبت نزدیکی با سنگ دارند و همانقدر بیصدا، بیاحساس و بیتفاوتاند. مثل اهالی آن شهر در حکایتی از هزارویک شب که همگی سنگ شده بودند و سکوت سنگینی شهر را فرا گرفته بود.
اما این آدمها به خیال خودشان خیلی هم قوی هستند چون هر گونه ابرازی را ضعف میدانند. چه خیال تلخ غمگینی. آنها شاید نمیدانند که اشک رازیست، لبخند رازیست، عشق رازیست. پس گریه کن، بخند، بگو. رازهایت را به دیگرانِ نزدیک خودت بسپر و بگذار ریشههای تو را دریابند.